
امان از ان روزی که ازدل نرود
هرانکه ازدیده برفت.........

امان از ان روزی که ازدل نرود
هرانکه ازدیده برفت.........
گر که خواهی پی بری بر راز نام عشق و یار
این سخن را گوش کن جانا تو از یک بی قرار
از علاقه عین بگیر و از شدید شین ای جوان
این دو را با قاف قلبی کن تو جانا سازگار
این سخن آرامشم را کرده سلب
فکر و ذهنم را به خود او کرده جلب
دانی ای دانا کلام عشق چیست
عین علاقه، شین شدید و قاف قلب

منم اون غریبه که اومده از یه راه دور
اومده بِهِت بگه دوسِت داره قبله نور
اومده بِهِت بگه عاشقته دیوونه وار
میخوادت ای خوب ناز اونو تو انتظار نذار
میخواد بگه که عشق تو واسه دلش یه حاجته
دیدن اون ناز نگات واسه دلش عبادته
ببین تو این غریبه رو که مست از دو مست تو
حسرت به دل نذار اونو بذار تو دستاش دستتو
بهش بگو دوسش داری تا که اونم پر بکشه
جام مِیِ زندگی روعاشقونه سر بکشه
چشم انتظارش تو نذار تَرنُم بهاره شو
ببار تو روی دل اون بارون پُرستاره شو

همدم تنهایی شب های من ، اشک است و بس
مرهم زخم دل تنهای من ، اشک است و بس
گر نمیبینی غمی اندر نگاه خسته ام
آنچه میشوید غم از چشمان من ، اشک است و بس...
تا زمانیکه رشتـه اون توی دستت
و نگاهت بهش باشه .. بالای سرت پـرواز میکنه ،
امـا ... اگه رشتـه از دستت رهـا بشـه ؛
بـاد اونو با خودش میبره .. حتی اگه نگاهت بهش باشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دیگــران چون بـروند از نظــر ؛ از دل بـرونـد !!
تــو چنــان در دل من رفتــه ؛ کـه جـــان در بـدنــی . . .

تو از کدوم دیاری که رنگ حادثه داری
نه دشمنی نه یاری , نه خفته نه بیداری
خزان خاطره داری , هوای ابر بهاری
هزار بغض در سینه داری و نمی باری
تو از کدوم زمانی که جان پاک جهانی
نه حاضری نه غایب , نه سخت و نه آسانی
همیشه آینه داری اگرچه غرق غباری
همیشه در نظر اما تو پنهانی
تو را چگونه بخوانم , تو را چگونه برانم
چگونه دوست بدارم تو را , نمیدانم . . .

تنهایی
تنها اتفاق این روزهای من است
ای آنکه در این شهر به غیر از تو کسی نیست
جانا نظری کن که مرا دادرسی نیست
در ظلمت هجران تو بی تاب تر از پیش
فریاد برآریم گه فریاد رسی نیست
آرام گذر کرد و نینداخت نگاهی
آنسان که تو گویی به رهش خار و خسی نیست
آهسته رو ای باد که آن عاشق پر شور
پامال جدایی شد و او را نفسی نیست
صد بال زدیم از هوس دانه و دامی
وای از دل مرغی که به قصدش قفسی نیست
کاتب ز پس هر شبی آید سحری لیک
این را که به تقدیر تو دادند پسی نیست

فراقت بر همه عالم شرر زد
چو طوفانی به صحرایی ضرر زد
مرا این عمر در یاد تو بگذشت
چه سوز دل فراقت بر جگر زد
کنار خانه ات بر حلقه آن دست
تمنا بود نامش آنکه در زد
درخت قامت امید افتاد
که عمر رفته بر جانش تبر زد
تمام آرزوها بود رویا
که از سمت خیال و وهم پر زد

آنگاه که به چشمان تو نگاه میکنم
ناگهان دست و دلم می لرزد
و عشق بر قلبم چیره میشود
از خود بی خود میشوم
حس تازه ای در من شکل میگیرد
حسی از نوع زیستن
نمیتوانم حسم را به تو بگویم
ولی ای کاش میشد بگویم به تو
که چقدر برای این دل خسته ام
آشنایی ...

سکوتی بود بر قلبم که با آن میزدم فریاد
اگر
از شهر غم رفتی مرا هرگز مبر از یاد
آرزویم این است که بهاری بشود روز و شبت
که ببارد به تمام رخ تو بارش شادی و شعف
و من از دور ببینم که پر از لبخند است چشم و دنیا و دلت
جدا موندن از کسی که دوستش داری فرقی بامردن نداره
پس عمری که بی تو میگذرد مرگی است به نام زندگی
اون منم که عاشقونه شعر چشماتو میگفتم
هنوزم خیس میشه چشمام وقتی یاد تو می افتم
هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره
هنوزم میگم خدایا کاشکی برگرده دوباره
اشتباه من املایی بود
من فقط اورا همدرد نوشتم گویا او هم درد بود ...

با همه چشم انتظاری ، با پیامت دل خوشم
ای قرار بیقراری ساحل آرامشم
گاه گاهی پر بزن در خلوت تنهاییم
تا ببینی در فراقت من چه رنجی میکشم